لوئیز گلاک به ترجمه رُزا جمالی


سوسن نقره گون
شب هایی که باز خنک شده است
شبیه اولین شبهای بهار
و باز ساکت است
آیا گفتنِ چیزی تو را آشفته خواهد کرد ؟
که ما تنهاییم حالا
و بهانهای برای سکوت نیست.
آیا می توانی ببینی، در پسِ آن
ماهِ تمام برخاستهاست
اما دوباره ماهِ نو را نخواهم دید.
بهار بود ، وقتی که ماه برآمد
یعنی زمان را پایانی نیست
دانههای برف
فشانده میشوند
و جمع میگردند
خوشههایی از دانههای افرا
که بر تودهای بیرنگ ریخته
سپیدی بر سپیدی
ماه بر بالای درختِ غان برخاسته است
و در جویبار، آنجا که درخت
برگهای اولین نرگس را از هم جدا می کند
نیمه شبی نرم
نقره ای و مایل به سبز.
با هم مسیرِ درازی را آمده ایم
و حالا به انتها نزدیک میشویم
و برای ترس ازین پایان
شبهایی که حتا مطمئن نبودم از آنها
اما می دانم که آخرِ این همه کجاست
و تو که با مردی بوده ای
دیگر پس از گریه
آیا از خوشحالی هم مثلِ ترس صدایی بر میآید؟
نارونها
تمامِ روز سعی کردم که تمایزی بیابم
نیازی که از خواهشی برخاسته
و حالا در تاریکیست
آنچه که ما را دربرگرفته
غمی تلخاست
و آنها که خانه میسازند
از الوارها طرحی میریزند
چرا که من پیوسته به نارونها نگاه کردهام
و دیده ام آنچه را که پس از اینست
پیچ وُ تاب خوردناش را
که به درختی برایِ نوشتن بدل شود
که رنجی ست در این همه
و درکاش اینست
که هیچ طرحی به جا نمیگذارد
به جزء طرحهای پیچاپیچ.
شعرِعاشقانه
همیشه چیزی هست که بشود آن را از درد درست کرد
مادرت بافتنی میبافد
روسرهایی که همه قرمزند
با اختلافی جزیی از یک رنگ
و سایههاش
تمامِ آنها برای جشنِ کریسمس بافتهشده بود
که گرمات نگه میداشت
و وقتی که مادرت دوباره ازدواج کرد
روسریها با تو بودند
بر تو چه رفته بود؟
زمانی که همهی آن سالها
قلب تنهایش را
که از مردی جدا شده بود
مخفی کرده بود
در انتظار مردگان که برگردند
غریب نیست
که تو خودت هستی
و شبیههمهی زن ها
از خون میترسی
شبیه دیواری آجری
از پسِ دیواری دیگر.
پرتره
کودکی خطوطِ یک شخص را میکشد
آنچه را که میتواند طرح میزند، اما تمامِ آن سپید است
نمی تواند فضا را پر کند در آنچه که میداند آنجاست
در محدوهی خطی که بی پناه است
میداند
که حیات دارد از دست میرود
از پس زمینه ای که از دیگری آمده ست بریده شده
و شبیه کودکی
به سمتِ مادرش میچرخد.
و تو قلب را میکشی
برخلافِ آن تهی که او خلق کردهست.
پروانه
نگاه کن، پروانهای
آیا آرزویی کرده بودی؟
تو هیچوقت بر پروانهها آرزو نمیکنی
اما تو آرزو می کنی
آیا آرزویی کردهای؟
بله
اما حساب نمیشود.
سنبل
۱
آیا این نگاهِ یک گل است که باقی میماند
چوبدستی زمانِ پیاده روی
پسرکِ بی چاره به قتل رسیده
آیا این راهی برایِ نشان دادن است
قدردانیِ خدایان است؟ سپید
با قلبهایی رنگ شده، گلهایی با ساقههای بلند
که در اطرافِ تو تکان میخورند
تمامِ آن پسران
در بهاری سرد،
همچنان که بنفشهها باز میشوند.
۲
در عتیقه دان گُلی نبود
اما جسمِ پسران، بیرنگ ، به شکلِ بیمانندی تصور شده بود
پسرِ خداوند، به شکلِ انسانیِ خود بدل شد
با آرزوهایش
در زمین
درختی از بیدِ مجنون
دیگر جاودانگی ای نیست
و آپولو ملازمان را پس فرستاد.
۳
و از خونِ این زخم
گلی روئید، شبیه سوسن
بینظیرتر اما
شبیهگلبرگهای یک چرخ
و بعد خداوند گریست، غمی حیاتی بود
که زمین را سیل گرفت.
۴
زیبایی میمیرد، این جسمیست
از آفرینش، بیرون از حلقههای درختان
ملازمان میتوانند بپوشند
صدای پرنده منتقل میشود
شکلِ یگانهاش، غمی که با آن متولد شده
آنها ایستادند و گوش فرا دادند
و در میانهی بیدها خش خشی بود
و آیا این سوگواری خداوند بود
آنها دقیق گوش دادند و برای زمانی کوتاه
و تمام صداها غم انگیز بود.
۵
دیگر جاودانگیِ وجود ندارد
در بهاری سرد، بنفشه های ارغوانی باز میشوند
و با این همه قلب تاریک است
خشونتی که چه شفاف به معرض شما گذاشته شده است
و یا این قلب نیست که در معرضِ چیزهاست
اما کلماتی دیگر
و حالا کسی دارد بر آنها خم میشود
که یعنی که دارد جمعشان میکند
۶
آنها نمی توانستند منتظر بمانند
در تبعیدی ابدی
در میانهی بیشه زاری درخشان که برق انداخته بود
ملازمان دویدند
نامی را خواندند
از همراهی
به صدایِ پرندگان
بر این غمِ بی هدفِ درختانِ بید
که چه خوب در میانهی شب گریستند
اشکهایی به تمامی
که به رنگهایی زمینی بدل نمیشد.

رُزا جمالی، شاعر، نویسنده، نمایشنامه نویس، مترجم، پژوهشگر و منتقد ادبیست. از او تا کنون بیش از پانزده عنوان کتاب در زمینههای مختلف منتشر شده است. او دانش آموختهی کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشکدهی سینما تئاتر دانشگاه هنر و کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است.