
من
به غریبانه ترین شکل
به تومحتاجم
تودر خوابی عمیق
پنهانی
من
درگیر غروری که لٍه شد
در تاریکی مطلق که پُراز
تردیدم
میترسم
از دنیایی که خدایش
خواب باشد
کاش می شد شعر را
طور دیگر نوشت
تو حالِ بدِ سر گیجه هایم را
نمی فهمی
الهام_چگنی
…..
پَرسه می زنم
میان ستارگانِ چشمک زن
وقت تنگ است
در انتظار تو که از تَبار صُبحی
شب
چیزی شبیهِ مردُمکِ چشمان توست
من خودم را
به قُمار چشمانِ تو باختم
پَرسه می زنم
شب را بدونِ تو
وخنده هایم
پشتِ مِهِ مهتاب گُم شد
محال است
بدون تو
تو تَرسیم و تصویر منی
مینویسم مُدام
از نداشتنت
میترسم
الهام_چگنی
……
واژه ها بی رحمند
نمیدانم شعرها مرا تا کجاها میبرند
التيام بی شمار بوسه هایم
کاش میشد از گریه های سرد دلتنگی نوشت
دستی مرا تا انتهای خستگی ها میبرد
حالِ دنیایم بد است
پُک پُک سیگار و اشک
تسکین این …
درد نیست
من بدون سایبان چتر تو
میروم تا بینهایت
جاده را …
الهام_چگنی
….
چشمان خواب آلوده ات
امشب …
خسته تر از شعر های من است
باران که میبارد قدم زدن را با بغضی تلخ تبخیر میکنم
دلم به حصارِ دستان تو دلگرم است
چنگ میزند نبودت
درد های دلم را …
ای خسته تر از من
در کوچه های پراز باران زمستانی
قصه هایم گریه دردناکی است که
پراز نبود توست