اینگل
اگر بخواهد پیراهن قرمزش را در آورد
این زن اگر پوستش پرده ای رو به روشنایی باشد
چه میکنی؟
این درخت اگر ریشه هایش دو پای دویدن باشد
خاک را کنار خواهی زد؟
و اینخانه اگر کوچک شود
برای پرت کردن چه کسی را نشانه می گیری؟
من بریده ام از تکرار
که هذیان می بافم
که روزمرگی سینه ریز سنگینی ست
حالا که نحیف تر می شوم
نگاه کن به خانه
به نظمی که آهنگیننمی شود
به باغچه به علف های هرز
که زنان سرکشی بودند…
قلب این خانه باید تکان بخورد
اینخانه با دامنم باید تکان بخورد
و پشت اینپنجره
ای کاش هر روز
شهر تازه ای باشد
مردهای تازه ای
عشق های تازه ای…
رگ های من برای رودخانه ها کوچک است
رودخانه ها برای من.
لباس کوچکی ست تنم
و مرگ پیش رویم قد کشیده است
مرگ
شاید نهنگی باشد
که سال هاست به اشک هایم اعتماد نکرده
می خواهم به آب بزنم
باید به آب بزنم
کهظرف ها را شسته باشم
خنده ام پرنده ی غمگینی ست
که رها نمی شود
جا نمی شود
در دهانم
حرف های کوچک حتی
با این همه حرف
دهان نباید باز کنم؟
چگونه باران سال هاست روی زبانم ماسیده است؟
دست بردن در شعر
به راحتی دست بردن در ابروهایم نیست
چگونه بگویم که باران روی زبانم ماسیده است
و خنده ام پرنده ی غمگینی ست
و چگونه بگویم که زبانم سال هاست
در دهانم اشک می ریزد