کاسه ترسم از افکار جهنم پر شده است
ذهنم از شب قصه عیسی و مریم پر شده است
زندگی دارد برایم نقش بازی میکند
سینما از گرگ های شکل آدم پر شده است
یا علی گفتن برای قلب ها آرامش است
مسجد دنیا ولی از ابن ملجم پر شده است
قلبم از همزاد پنداری مردم شاکی است
روز مرگم خانه از انواع مرهم پر شده است
اشک روی گونه هایم نیست اما دفترم
شعر هایش یک به یک از درد و ماتم پر شده است
فال فنجان من این بود که شاعر بشوم…
از سر بخت خوشم با تو معاصر بشوم…
دست تقدیر بر این بود که سیمرغ شوی…
من به همراه تو تا قاف ،مسافر بشوم…
هر کسی را که به فکرم برسد بنده ی توست…
آه باعث شدی از عشق تو کافر بشوم…
“شاید این گونه خدا خواست مرا “اجر” دهد”…
تا که در فلسفه ی عشق تو حاضر بشوم…
نظرت چیست که یک لحظه نگاهم بکنی…
یا که در خواب تو یک ثانیه ظاهر بشوم؟
غزل از شرم تمنا به تو مخفی شده تا….
باز من در صدد مصرع اخر بشوم…