وقتی خاطرات
ناخن می کشند
روی دیوار دلت!
هيچ فایده ای ندارد
دست هایت را بر گوش
بگذاری!
تو
از درون زنگ زده اي
و فرقی هم نمی کند
در کجای جهان به فراموش کردن
یک نفر
مشغولی!
دنبال
اسمي در شعرهای من نگرد
عطر تو
واژه به واژه در من جاری ست!
ندیده ای می گویم
دلتنگم هزاران ابر
بر فراز شعرهایم رخت می شويند
می گویم!
پاییز
هزاران درخت پا به پای من
در پایان هر شعر می ریزند!
و
وقتی
بر زبانم دوستت دارم جاری می شود
هزاران
پرنده ی بی پناه
آشيانشان را پیدا می کنند!
تو
در من پا گرفته اي
و تا فتح تمام من پیش می روي
می دانم
آن روز
نزدیک است
که هر کس مرا ببیند
لبخند
تو را تصور کند!